"صدایی پشت دیوار اتاق"
"صدایی پشت دیوار اتاق"(۳)
چند لحظه ای هر دو ساکت شدند .کمی بعد متین دوباره شروع به حرف زدن کرد:نمی دونم سوالمو بپرسم یا نه!...اخه جوابش بله یا خیر نیست...بپرسم؟"سهیلا دو تقه به دیوار کوبید .متین گفت:"اسمتون چیه؟...چند سالتونه؟...چرا نمی تونین حرف بزنین؟"
سهیلا کاغذی برداشت و جواب سوالات متین را داخلش نوشت . ارا لوله کرد و از سوراخ دیوار که قبلا جای پریز بود به ان طرف فرستاد . متین حس کردی چیزی به دستش برخورد کرده نگاهی به دستش کرد که کاغذی دید.کاغذ را باز کرد نوشته بود:"اسمم سهیلاست.هفده سالمه.به قول شما لالم و نمیتونم حرف بزنماما فکر نکنم لال بودن خنده داشته باشه!"
متین هم که از مسخره کردن او پشیمان بود جواب داد:من که گفتم منظوری نداشتم."چند لحظه ای ساکت شدند تا اینکه متین باز هم شروع کرد:"اسمم متینِ...هجده سالمه...منم مثه شما مشکل دارم که تو این اتاقم!...می دونی هر کسی یه مشکلی داره...مثلا شما نمیتونی حرف بزنی ،یکی نمیتونه بشنوه یکی نمیتونه ببینه یا نمیتونه راه بره یا خیلی چیزای دیگه....هر کسی هم یه روزی میمیره حتی اگه مشکلی نداشته باشه...مرده دیر یا زود داره اما سوخت و سوز نداره!!ههه."
و بعد صدا قطع شد سهیلا به این فکر میکرد که چرا متین از مردن حرف میزند!؟ مگر چه مشکلی دارد که به مردن ختم میشود؟
سه ،چهار روزی گذشتدر این سه روز باز هم از ان اتاق یا از پشت دیوار اتاق صدایی نمی امد.سهیلا دفترچه ای کوچک داشت که تمام لحظاتخوب و بد زندگی اش را در ان نقاشی میکرد .
سهیلا در حال نقاشی کردن بود که تقه ای به دیوار کوبیده شد و سهیلا با این صدا لبخندی زد و گوشش را نزدیک پریز برد.پریزی که حال سوراخ دیوار بود و صدای متین را به سهیلا و نامه های سهیلا را به متین میفرستاد.متین فهمید که سهیلا پشت دیوار است .سلامی کرد و سهیلا هم جوابی داد.متین دیگر از کوبیدن به دیوار و خواندن نامه و از این کار ها خسته شده بود .با خود فکر کرد که:"چرا سهیلا نمی خواهد حرف بزند؟!چرا هیچ کس کمکی به او نمی کند؟!همین سوالات را پرسید و بعد از چند لحظه جواب گرفت:یه شوکِ عصبی کوچیک باعث شده من نتونم حرف بزنم...گفتم که من ده سالِ نمی تونم حرف بزنم و حتی دیگه حرف زدنمم یادم نمیاد!!!...دکتر ها هم نتونستن برام کاری بکنن!.متین اهمیتی به ان تکه کاغذ نداد و فقظ ان را خواند و با خود گفت:"اگر تمرین کنه می تونه...اگه حرفا رو هجی کنه می تونه!"متین گفت:من می گم تو هم بعد از من بلد تکرار کن. سهیلا هم سریع برایش نوشت:"من واقعا نمی تونم !"متین باز هم اهمیتی نداد و گفت:"اگر بخوای می تونی پس به خودت تلقین الکی نکن...حتما بعد از ده سال از اون شوک کم شده و اثرش رفته پس بعد از من تکرار کن."
سهیلا دو تقه به دیوار کوبید و متین شروع کرد:"سلام."
سهیلا چشمانش را بست و سلام را در ذهنش تکرار کرد و بعد ان را در ذهنش هجی کرد و گفت:" _َ آم."متین دوباره تکرار کرد :"سلام."سهیلا هم با همان لحن سفت و سختش گفت:"آم."متین لبخندی زد و ادامه داد:"خوبه ...حالا بگو...من."سهیلا تکرار کرد:"اَم."متین که از این بابت خوشحال بود گفت:"سهیلا...هستم."سهیلا تحت فشار بود و به سختی کلمات را تکرار می کرد اما با این حال خوشحال بود پس تکرار کرد:"اُهِیْآ اَهْ اَم!"
متین لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:"افرین..حالا با خودت تمرین کن."
و سهیلا چشمانش را بست و بلند بلند می گفت:" آم اَم اُهِیْآ اَهْ اَم!"
مریم مادرش و مرتضی پدر سهیلا وارد اتاق شدند و هردو وقتی صدای سهیلا را شنیدند اشکهایشان جاری شده بود.باورشان نمی شد که سهیلا حرف میزند.ان هم بعد از ده سال!